در مدار ماه خدا...

                                                   Go to fullsize image

آقا من علی بن مهزیار نیستم

در من آن حد از دلدادگی نیست که زحمت بیست سفر حج بر خود هموار کنم تنها و تنها به شوق یک

 نگاه!

من دوستت می دارم....اما در من آن میزان بی تابی نیست که به سرحدات سبز وصال نزدیکم کند

با این همه  عجیب غبطه می خورم وقتی می شنوم  پسر مهزیار را این گونه غرق لطف بی انتهایت کردی که:

ما شب و روز منتظر ورود تو بودیم، چرا این قدر دیر آمدی؟؟؟

چهارستون بدنم می لرزد  وقتی عتاب تو را بر همین  ابن مهزیار مورد لطف خاصه ات می شنوم وقتی

عرض کرد : آقای من!  تا کنون کسی را نیافته بودم که دلیل و راهنمای من به سوی شما باشد

و شما چنین پاسخ دادی که:  آیا کسی نیافتی که تو را دلالت کند؟؟؟

نه.... شما اموالتان را فزونی بخشیدید،  بر بینوایان مؤمن سخت گرفتید ، آنان را سرگردان و بی چاره

کردید و رابطه خویشاوندی را در بین خود از بین بردید....دیگر چه عذری دارید؟!؟!؟؟

یادم به نامه ای افتاد که به شیخ مفید نگاشتی:

  تنها چیزی که ما را از شیعیانمان پوشیده می دارد کارهای ناپسندیست که از ایشان به ما

 می رسد و آن کارها خوشایند ما نیست و از آنان انتظار نمی رود ...

آقا من پسر مهزیار نیستم ...

پسر مهزیار آن موقع  توانسته بود بگوید: توبه ....شرمساری ... عذر تقصیر...

من چه بگویم؟؟؟

می دانی؟ با خود می گویم رمضان فرصت فراغت از ناپسندی هاست ... فرصت فراغت از فاصله هایم با

 تو که به سالهای نوری کشیده است ...

بیا دستم را بگیر.... در این پاهای پر آبله از رفتن های بی سرانجام در کج راهه ی طغیانستان های تاریک

 این توان نیست که پیچا پیچ گمشدگی را به مسیر هدایت برگردد ... بیا ... امسال ختم قرآنم را پیشکش

 وجود نازنینت کرده ام... چشمهایم را وقت دعای افتتاح به اشک بر شکایت فقدانت خو داده ام  ،رمضانم

 را به یاد و نام تو رونق داده ام...  بیا و  صحن وسرای بی کبوتر دلم را به بال  بال در مدار ماه خدا آشنا

 کن...

 

 

صدایت می زنم...

رودخانه ی فرات مدام خیز برمی داشت و موج بر موج می سایید. کشتی کوچک ما مملو از مسافرین پر سر و صدایی بود که گویی به تفریح آمده اند .همه ی حواس من اما به گوشه ای بود که جمعی جوان هم قبیله  به شادی های ناشایست و بی ادبانه مشغول بودند و هر از گاه یکی از میان خودشان را که همراهیشان نمی کرد دست می انداختند و با الفاظی گزنده مورد خطاب قرار می دادند

دلم به حالش سوخت  نزدیک تر رفتم  و به رشته ی کلام با او متصل شدم  پرسیدم اینها کی اند و چرا چنین می کنند و اصلاً چگونه است که  او همراهشان نمی شود؟

با لحنی که می رساند هیچ اهمیتی به کردار هم قطارانش نمی دهد گفت : من یاقوتم  و شیعه مذهبم اینها هم قبیله های منند که همگی سنی اند و مرا بخاطر اعتقاداتم دست می اندازند

به تعجب پرسیدم :تمامی قبیله ات  از اهل سنت اند و تو یکی به تشیع گراییدیی؟؟؟

یاقوت با نگاه پر معنایی که مملو از نوعی شادی و رضایت خاطر بود چشم در چشمم انداخت و گفت : من هم مثل اینها سنی مذهب بودم اما پروردگارم بر من منت نهاد و به برکت وجود نازنین مولایم  امام عصر(عج) شیعه شدم

و بعد بدون اینکه منتظر سوالات بعدی من شود چشم ازچشمانم بر گرفت و به امواج پر خیز فرات سپرد ... لبخند ملیحی زد و ادامه داد :... من روغن فروشی از اهالی حله ام  یک بار با گروهی برای خرید روغن به صحرا رفتیم و شب را در جایی بیتوته کردیم . من خسته بودم ...آنقدر خسته که وقتی صبحگاهان همسفرانم به راه افتادند من نه بانگ زنگ شترانشان  را شنیدم و نه همهمه ی حرکتشان را

آنها همه رفتند و من ماندم و بیابان و تنهایی و ترس ...

مدتی به این طرف و آن طرف دویدم  تا شاید نشانی از آن ها بیابم اما...

ترس بود و بالهای مرگ... خسته ... تشنه .... هراس برداشته ...به غروب نزدیک می شدم و می دانستم  کم کم  من خواهم ماند و ضیافت شبانه ی گرگ ها...

بغض پیچیده در گلو را رها کردم و بیچاره وار نعره کشیدم و پیشوایانم را به یاری طلبیدم  بارها و بارها خلیفه ی اول و دوم را مورد خطاب قرار دادم و مضطرانه و ملتمسانه یاری خواستم اما...

اینجا که رسید یاقوت دوباره نگاهی به من کرد و گفت :برادر ! من مادری دارم که شیعه مذهب است  کودک که بودم مدام به من می گفت ما یاریگری داریم که اباصالح می نامیمش ... او مولا و سرور مهربان ماست که هر گاه بخوانیمش کمکمان می کند ... من درآن اوضاع و احوال با همه ی تردید هایی که به اعتقادات مادر داشتم  یاد این حرف او افتادم و از روی ناچاری یک بار هم ندا دادم : یا ابا صالح

باور کردنی نبود... مردی با دستار سبز کنارم بود ...با من قدم برمی داشت و به سمت معینی حرکت می کرد و من مرعوب هیبت غریبش بی آنکه سخنی بگویم به دنبالش قدم برمی داشتم

کمی که رفتیم رو به من گفت : به زودی به قریه ای می رسی که همه ی اهالی اش شیعه اند  یاقوت ! به دین مادرت داخل شو !!!

من که در همین چند لحظه احساس انس شدیدی کرده بودم هراسان پرسیدم : یعنی شما بامن به قریه نمی آیید ؟جواب داد : نه ! نمی توانم ... همین الان هزاران نفر در گوشه کنار عالم مرا صدا می زنند و از من  یاری می خواهند

این گفت و از دیدگان مشتاقم غایب شد... تا مدتها حال خودم را نمی فهمیدم... به قریه که رسیم فهمیدم چه مسیر بلندی را در این وقت کم طی کرده ام  دوستانم یک روز بعد به آن جا رسیدند و مرا دیدند  دیگرگونه ...