چشم میگشایم پرچم سیاه عزای تو که رویش نقش بسته: ان الحسین مصباح الهدی وسفینـه النجاه.
به رنگها فکر میکنم. سیاه، عزا... چه انتخاب ظریفی، مولای مهربانم! شاید میان سیاهی پرچم ها بتوانم سیاهدلی ام را جا بزنم! حب الحسین برایم آشناست.
پیش از آنکه حرف زدن بیاموزم نام مقدست بر لوح جانم نقش گرفته. باری دیگر قطره ی اشکی روان میشود و این بار جنس این اشک فرق دارد.
یادآور غربتست. یادآور تنهایی و بغض. یادآور شهامت و شجاعت، ایثار و آزادگی.
چشم میبندم، دلم پر میکشد تا بهشت... بهشت همان صحن و سرای توست که دل را هوایی میکند و چشم را مبهوت. میروم تا بین الحرمین...
کسی میگوید اینجا همانجاییست که گنبد عباس علمدارت چشمم را میرباید. اینجا کربلاست و امروز...
قلم از دست بیرون میخزد وای بر من محرم آمده. ناگاه
پای دلم چاک می خورد...! گوش دلم خراش میخورد! کام دلم خشک میشود. معجر دلم با خاک آشتی میکند...
خورشید مقابل چشمم چاک میخورد و ماه منیری برابرم خون آلود میشود. صبر و قرار دل از کف میرود، دلم را آرام میکنم:

حـــــســـین آرام جانم ...حـــــســـین روح و روانم....