به چند قدم دعوتتان كنم ، مي زنيد؟ شنيده ام شما با قدم هايتان هم حتي مهربانيد ! آن قدر كه هيچ وقت نمي زنيدشان . . . آن قدر نمي زنيد كه تمام پياده روهاي پير شهر از قدم هاي نزده تان پر مي شود . . . آن قدر نمي زنيد كه اين شهر هي قد مي كشد ، هي قد مي كشد و آنقدر بزرگ مي شود كه كم مي شود ! كوچك مي شود . . . خيلي كوچك . . .



بوف هاي اين سرزمين روز به روز كورتر مي شوند و هيچ هدايتي نيست . . .اما تو مي تواني باشي ، تو مي تواني هدايت باشي . . . نامت مگر مهدي نبود ؟ مگر از مشتق هدايت نمي آيي ؟ مي آيي مي دانم . . . من اين درس ها را سال هاي پيش پس داده ام ، مي دانم كه از مشتق هدايت مي آيي . . . شنيده ام يك روز مي آيي . . . آنقدر مي آيي و آنقدر آمدنت به تن لحظه هاي زندگي مان مي آيد كه هيچ وقت آمدنت را در نمي آوري و هميشه بر تن مي كني و نمي روي !

تن هاي تنيده از تنهايي و روح هاي تلخ ذائقه از غربت . .  . شكست موزاييك هاي پير پياده رو و چراغ هاي هميشه خاموش اين شهر . . .

باز هم انتظار . . . يعني باز هم ؟ . . .

به قلم: فريبا شريفي

 .