عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا!
عیدانه:
جنگ اس ام اس های مهدوی
بگو با آنکه ميگويد به يک گل کي بهار آيد؟ گل نرگس جهاني را گلستان ميکند امشب
سحر از پردهنشينان حريم ملکوت نغمه برخاست که آن خسرو خوبان آمد
مه تابان امامت ثمر باغ رسول در سحرگاه شب نيمهي شعبان آمد
چهرهي زهره بپوشان که ز بام ملکوت زهرهي فاطمه با چهرهي تابان آمد
خسروا! جز تو در اين ملک، سليماني نيست کي رسد مژده به موران که سليمان آمد؟
يك عمر تو زخمهاي مارا بستي هرروزكشيدي به سرما دستي
شعبان كه به نيمه ميرسد آقاجان! ما تازه به يادمان ميآيد هستي
و هجوم بارانى پيامكهايي كه قاصدك تبريك تولدت بودند فرونشست؛ اما باز هم تو نيامدى. گمان مبر كه از پا مينشينيم، نه! هرگز! سرسختتر از آنيم، شيداتر. باز هم منتظر آمدنت ميمانيم.
آقا بيا بهخاطر باران ظهور کن ما را از اين هواي سراسيمه دور کن
وقتي براي بدرقهي عشق ميروي از کوچههاي خستهي ما هم عبور کن
او يوسف دلرباي زهراست با هيچ گهر خريدني نيست
با ديدهي از گناه لبريز آن رويِ چو ماه ديدني نيست
ولي ...
تو مگو ما را بدان شه، بار نيست با کريمان کارها دشوار نيست
در راه عزيزي ست كه با آمدنش هر قطبنما، قبلهنما خواهد شد
عمريست كه از حضور او جا مانديم در غربت سرد خويش تنها مانديم
او منتظر است تا كه ما برگرديم ماييم كه در غيبت كبري مانديم
قطعهي گمشدهاي از پر پرواز كم است يازده بار شمرديم و يکي باز كم است
اين همه آب كه جاري ست نه اقيانوس است عرق شرم زمين است كه «سرباز» كم است
اي دل بشارت ميدهم خوش روزگاري ميرسد يا درد و غم طي ميشود يا شهرياري ميرسد
اي منتظر غمگين مشو، قدري تحمل بيشتر گردي بهپا شد در افق، گویی سواري ميرسد
تا دوستدار مصحف و در دين احمديم برجملهي خلايق عالم سرآمديم
هرکس براي خويش پناهي گزيده است ما درپناه قائم آل محمديم
گفتم که خدا! راه نجاتی بفرست طوفانزدهام فُلک نجاتي بفرست
فرمود که با زمزمهي يا مهدي نذر گل نرگس صلواتي بفرست
مهدي جان!
صبح بي تو، رنگ بعدازظهر يک آدينه دارد بي تو حتي مهرباني حالتي از کينه دارد
پر از عطشم، مرا تو دريايي کن سرشار از احساس و تماشايي کن
هرچند که ما بديم و پيمان شکنيم اي خوب! بيا دوباره آقايي کن
اين عشق آتشين ز دلم پاک نميشود مجنون به غير خانهي ليلا نميشود
بالاي تخت يوسف کنعان نوشتهاند هر يوسفي که يوسف زهرا علیها سلام نميشود
اي چارهي درخواستگان ادرکني اي مونس و يار بيکسان ادرکني
من بيکسم و خسته و مهجور و ضعيف يا حضرت صاحب الزمان ادرکني
تا کي در انتظار تو شب را سحر کنم؟ شب تا سحر به ياد رخت ناله سرکنم
اي غايب از نظر! نظري کن به حال من تا چند سيل اشک روان از بصر کنم
در غم هجر رخ تو در سوز و گدازيم تا به کي زين غم جانکاه، بسوزيم و بسازيم؟
آيد آن روز که در باز کني، پرده گشايي تا به خاک قدمت، جان و سر خويش ببازيم
محض يار مهربان، آن مونس و آرام جان ناله از دل سردهم، وز هجر او اشکم روان
کاش ميگشتي عيان اي شمس هستي بخش جان مينمودي زنده دلهاي تمام انس و جان
اين ديده نيست قابل ديدار روي تو چشمي دگر بده که تماشا کنم تو را
ميآيي پس از شبهاي تاريک تو تنها صبح بيترديد هستي
آنکه ميگفت ز يک گل نشود فصل بهار چه خبر داشت که همچون تو گلي ميرويد
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
شيعيان مهدي غريب و بيکس است معصيت، محض خدا، ديگر بس است
اي که داري ادّعاي شيعهگي! بندگي کن، بندگي کن، بندگي
اي منتظران! ظهور نزديک است هنگام ظهور نور نزديک است
آن ماه به چاه رفته بازآيد قائم به اقامهي نماز آيد
همه گمگشته راهيم، خودت را برسان همه در بند گناهيم، خودت را برسان
همه در حسرت ديدار، خودت را برسان همه دنبال پناهيم، خودت را برسان
تا کسي رخ ننمايد نبرد دل ز کسي دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود
اينکه از ديدهي ما روي مهت در پرده ست گنه ماست چنين پردهنشينت کرده ست
هر شب که انتظار تو را مي برم به روز شرمندهام که بي تو نفس ميکشم هنوز
فقط دليل جدايي ز تو گناه من است ثمر از اين همه غفلت، دل سياه من است
هميشه ذكر تو را من به روي لب دارم كه نام تو، گل زهرا! دليل راه من است
جدايي از تو بلايي عظيم و جانكاه است گواهِ قلبِ حزين، سردي نگاه من است
بگو به آن دو ملك در سياهي قبرم كه اين غلام قديمي بارگاه من است
روا بود که گريبان ز حجر تو پاره کنم دلم هواي تو کرده بگو چه چاره کنم؟
بر چهرهي پر ز نور مهدي صلوات بر جان و دل صبور مهدي صلوات
تا امر فرج شود مهيا بفرست بهر فرج و ظهور مهدي صلوات
ما معتقديم که عشق سر خواهد زد بر پشت ستم کسي تبر خواهد زد
سوگند به هر چهارده آيهي نور سوگند به زخمهاي سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر ميگردد مهدي به ميان شيعه برميگردد
جان فداي خاك راهت كن عيان رخسار ماهت
كعبه را كن تكيهگاهت دست حق پشت و پناهت
عالمي در انتظارت ديدهها شد اشكبارت
رفته ايمانها به غارت كي رسد از تو بشارت؟
صاحبا! بي تو خوار و پريشان شديم عادلا! خسته از جور عدوان شديم
چون تشنه به آب ناب دل ميبندم بر خندهي ماهتاب دل ميبندم
اي روشني تمام، تا صبح ظهور چون صبح به آفتاب دل ميبندم
امروزمان هم در هواي ابر بگذشت با ما چه خواهد كرد فردا بي تو بودن؟
برگرد اي چشم زمين در انتظارت لطفي ندارد، آه! ما را بي تو بودن
ميان خشخش هجرت، به گوش عابر پاييز صداي سبز بهاري، سلام پنجرههايي
به يادت عاشقي جان دارد اي دل! همهجا عشق جريان دارد اي دل!
صدايم كن شبي از خلوت شوق صدايت بوي قرآن دارد اي دل!
اوست سلطان عالم امكان لطف يزدان و سايهي رحمان
سايهاش علت بقاي زمين غير او «كُلُّ مَن عَلَيها فان»
مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا! گر تو شكيب داري طاقت نماند ما را
دافع عسر و حرج ميرسد، انشاء الله يعني آن ختم حجج ميرسد، انشاء الله
مژده بر منتظر مهدي زهرا بدهيد عنقريب عصر فرج ميرسد، انشاء الله
بيا،بيا كه سوختم ز هجر روي ماه تو بهشت را فروختم به نيمي از نگاه تو
تمام عمر دوختم دو چشم خود به راه تو به اين اميد زندهام كه گردم از سپاه تو
به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را ؟ كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي به پيام آشنايي بنوازد آشنا را
چه خوش است من بميرم، به ره ولاي مهدي سر و جان بها ندارد، که کنم فداي مهدي
همه نقد هستي خود، بدهم به صاحب جان که يکي دقيقه بينم، رخ دلگشاي مهدي
نميوزد به جهان خشم استخوانمردي و اين جهان ستمستان ناجوانمردي است
خدا کند تو بتابي عدالت موعود که فصل روشن تو فصل خوب همدردي است
پشت اين پرده کسي هست، دلم ميگويد جاودانه نفسي هست، دلم ميگويد
پشت آن کوه که خورشيد در آن پنهان است عطرِ فريادرَسي هست، دلم ميگويد
اي منتظران گنج نهان ميآيد آرامش جان عاشقان ميآيد
بر بام سحر طلايهداران ظهور گفتند كه صاحب الزمان ميآيد
اي توتياي ديدهي ما خاك پاي تو وي كنج خلوت خانهي دل سراي تو
هر مو به تن زبان شده تا از تو دم زند چون ني پُر است هر رگ جان از نواي تو
گاهي برآي از دل و در ديده جلوه كن اي صد هزار ديده و دل مبتلاي تو
كامي چو كوير خشك و سوزان دارم ديري است كه آرزوي باران دارم
من راز عبور ابر را ميدانم سر ميرسد انتظار، ايمان دارم
بال در بال پرستوهاي خوب ميرسد آخر سوار سبزپوش
جامهاي از عطر نرگسها به تن شالي از پروانهها بر روي دوش
اي حضور صبح گونت انتهاي فصل شب! تو سرود رويشي، من اشتياق دانهام
مژده باد اي منتظران! جان جهان ميآيد بر تن مردهدلان روح و امان ميآيد
يارب آن كوكب رخشان به يَمَن باز رسان اي غايب از نظر ز كجا جويمت نشان؟
مژه بر هم نزدم آينه سان در همه عمر بسكه در ديدهي من ذوق تماشاي تو بود
بازآي دلبرا كه دلم بيقرار توست وين جان بر لب آمده در انتظار توست
اي صبح مهربخشِ دل از مشرق اميد بنماي رخ! كه طالعم از شب سيهتر است
كنار نام تو لنگر گرفت كشتي عشق بيا كه ياد تو آرامشي است طوفاني
دهيد مژده به ياران كه يار ميآيد قرار گيتي چشم انتظار ميآيد
صداي آه، از زمين، به گوش ماه ميرسد نوشته روي جادهها: كسي ز راه ميرسد!
اي دوست! بهراه دوست جان بايد داد در راه محبت، امتحان بايد داد
تنها نبود شرط محبت گفتن يک مرتبه هم عمل نشان بايد داد
تا فصل بهار منتظر خواهم ماند تا ديدن يار منتظر خواهم ماند
در غيبت تو اگر مرا دار زنند بر چوبهي دار منتظر خواهم ماند
گفتم به خرد که چيست اسباب نجات در سختي روزگار و حول عرصات
در وادي عقل و عشق گشتي زد و گفت بر طلعت نوراني مهدي صلوات
نواي ناي نيستان خدا کند که بيايي ضمير روشن باران خدا کند که بيايي
طلوع قدر سپيده، بلوغ سبز رهايي خدا کند که بيايي، خدا کند که بيايي
در تمناي نگاهت بيقرارم تا بيايي من ظهور لحظهها را ميشمارم تا بيايي
خاک لايق نيست تا به رويش پا گذاري در مسيرت گل بکارم جان فشانم تا بيايي
من دلشکسته هر دم به اميد اين نشستم که مگر عيان ببينم قد دلرباي مهدي
گرچه پنهان ز نظر چهرهى زيباي تو نيست چه كنم ديدهى من لايق ديدار تو نيست
براي روز موعودي که اي خورشيد ميآيي پر از گل کردهام اوراق سبز دفتر خود را
اگر دلهايمان تاريک و ظلماني نميگرديد امامت هم عيان ميگشت و پنهاني نميگرديد
به قدر تشنگي گر تشنهي امر فرج بوديم خدا داند فرج اينگونه طولاني نميگرديد
آيينهي آيين حق، اي صبح موعود! ماييم سيماي تو را آيينهداران
ديگر قرار بي تو ماندن نيست در دل کي ميشود روشن به رويت چشم ياران؟
ماه كنعاني من مَسنَدِ مصر، آنِ تو شد وقت آن است كه بدرود كني زندان را
اي ماه بيا که راه را گم کرديم حتي سر چشمه هم تيمّم کرديم
اي واي! قرار بود آدم باشيم اما سر راه، ميل گندم کرديم
فکر دل ناصبور ميکردي کاش تنگ است دلم ظهور ميکردي کاش
بر پلک سپيد پنجره گرد نشست از کوچهي ما عبور ميکردي کاش
روز و شب پنجرهها مونس نجواي تواند کوچهها منتظران قد و بالاي تواند
در و ديوار در انديشهي نام تو اسير جادهها ساکت و آرام پذيراي تواند
صبح نزديک است و روشن ميشود اين آسمان چشم بر مشرق بدوز و منتظر با من بمان
بي ناز نرگسش سر سودايي از ملال همچون بنفشه بر سر زانو نهادهايم
دلم هواي تو کرده هواي آمدنت صداي پاي تو آيد، صداي آمدنت
بيا که خوانده برايم ز کودکي مادر هميشه در دل شب، قصههاي آمدنت
دگر ز روز و شب و ماه و سال بگذشته تمام عمر نشستم به پاي آمدنت
چقدر وعدهي وصل تو را به دل بدهم؟ چقدر جمعه بخوانم دعاي آمدنت؟
نيامدي و دلم را بسوخت هجرانت چه نذرها که نمودم براي آمدنت
ازاين بن بست تنگ من منيها ببر ما را به دشت روشنيها
اماما، بي تو احساسي غريبيم دراين دنياي آدم آهنيها
اين همه لافزن و مدّعي اهل ظهور پس چرا يار نيامد كه نثارش باشيم
سالها منتظر سيصد و اندي مرد است آنقدر مرد نبوديم كه يارش باشيم
شد بسته در هر دو جهان از بس كه ... خشكيد زمين و آسمان از بس كه ...
بد نيست اگركمي خجالت بكشيم خون شد دل صاحب الزمان از بس كه ...
هر چند كه بيمار تو هستيم همه ديوانهي ديدار تو هستيم همه
بين خودمان بماند آقا، عمري است انگار طلبكار تو هستيم همه
چند روزي يوسف از جرم زليخا گر به زندان ميرود يوسف زهرا ببين از جرم ما حبس ابد گرديده است
اين مرد كه در ره است بايد او را ... ميترسم اگر سرزده آيد اورا ...
از هر كه سراغ او گرفتم ديدم در شهر كسي نميشناسد او را ...
تو كه يك گوشهي چشمت غم عالم ببرد حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد
تو از حوالي اقليم هر كجا آباد بيا كه ميرود اين شهر رو به ويراني
كنار نام تو لنگر گرفت كشتي عشق بيا كه ياد تو آرامشيست طوفاني
ای خوش آن روزی که آن خورشید نور از کنار کعبه فرماید ظهور
قلبها را مُهر همعهدی زند در حرم بانگ «انا المهدی» زند
کجایی ای گل گلزار سرمد که از هجران تو جان بر لب آمد
تمام اصفیا در انتظارند بیا ای وارث آل محمد (ص)
چرا دوری ز تو تقدیر ما شد؟ غم هجران گریبانگیر ما شد؟
تو غایب نیستی، مهجور ماییم دریغا علتش تقصیر ما شد
عشق تو را به قيمت دنيا نميدهم دنیا کم است، به قیمت عقبی نمیدهم
دهها هزار يوسفم بخشد اگر جهان تاري ز موي يوسف زهرا نميدهم
آقا!
گذشته سنّ حضورت ز سنّ حضرت نوح شمار مردم کشتی نکرده تغییری
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند تو آن انسان نایابی که با فانوس میجویند
قناریهای عاشق از گلوگاه تو میخوانند و قمریهای سالک کو به کو راه تو میپویند
بگو به خواب به چشم منِ خراب درآید مگر خیال تو بیرون رود که خواب درآید؟
به دور دیدهی خود خاربستی از مژه بستم که نه خیال تو بیرون رود نه خواب درآید
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
شاها ز فقیران درت روی مگردان بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم
دیدن روی تو چشم دگری میخواهد دلم از آتش مهرت شرری میخواهد
باید از هر دو جهان بیخبرش گردانند هر که از کوی وصالت خبری میخواهد
یوسف فاطمه بازآ که در این مصر وجود بشریت چو تو «خیر البشری» میخواهد
منم مست و تهیدست و چرا بست خدا دست من از دامان مهدی
نفس تنگ است و دل تنگ است و دل تنگ منِ دلدادهی هجران مهدی
ای مدنی بُرقع و مکّی نقاب سایهنشین چند بود آفتاب
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند سکه تو زن تا اّمرا کم زنند
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
ای عزیز مصر بنگر، چشم یعقوب است بر در پر کن این پیمانهی ما، ای ز یوسف مهربانتر
غایب اگر شد از نظر، دانم کجا دارد مقر جایش درون جان ما، در گوشهی دلهاستی
الا یا ایّها المهدی، مدام الوصل ناولها که در دوران هجرت بسی افتاد مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمی سوی ما آورد ز سوز شعلهی نامت، چه تاب افتاد در دلها
چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا؟ دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا؟
قصّهی عشق من و زلف تو دیدن دارد نرگس مست کجا، همدمی خار کجا؟
سرّ عاشق شدنم لطف طبیبانهی توست ورنه عشق تو کجا، این دل بیمار کجا؟
هر که را تو بپسندی بشود خادم تو خدمت عشق کجا، نوکر سربار کجا؟
یک عمر دویدیم و به کویت نرسیدیم دل از تو شکستیم، ولی دل نبریدیم
روی تو گل انداخت ز شرم گنه ما ما از گل روی تو خجالت نکشیدیم
خال لب تو دانهی ما بود و صد افسوس کاندر طلب دانه به هر دام پریدیم
رفتیم و دویدیم همه عمر و نگفتیم دنبال که رفتیم، به سوی که دویدیم
تو سینهی صد چاک ز ما خواستی و ما حتی ز فراق تو گریبان ندریدیم
عالم هم جا بود محیط کرم تو افسوس که ما قطرهای از آن نچشیدیم
بودیم سرافراز به مِهر تو هماره هر چند ز بار گنه خویش خمیدیم
امیر بی قرینه کِی میآیی؟ سحرخیز مدینه کِی میآیی؟
گنه من کردم استغفار از آن تو من از تو غافلم تو یاد مایی
دعایم کن دعایم، هر کجایی مگر با آه تو گردم خدایی
کاش از دلبر نشانی داشتیم بر سر کویش مکانی داشتیم
از برای مهدی صاحب زمان کاش در دل جمکرانی داشتیم
تا کِی همه اوصاف جمال تو شنیدن؟ در کوی تو سرگشته و روی تو ندیدن؟
بردار ز رخ پرده که تا خلق دو عالم سر تا به قدم چشم شدن روی تو دیدن
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
ای چشمهای گمشده در باران، این جاده بی سوار نخواهد ماند!
فردا که دستهای بهار آید، گل در حصار خار نخواهد ماند!
جاي امام زمان عليه السلام در دل و جان ماست؛ مواظب باشيم آقا را خانهخراب نکنيم.
اگر با آمدن «آفتاب» از «خواب» بيدار شويم نمازمان قضاست! الّلهم العجل لوليک الفرج
آيا 413575 روز در غربت و غيبت بودن كم است كه افزون گردد؟! تا كي بر اين صفحات غفلت ما و مظلوميت اماممان افزوده خواهدشد؟! ببخش بر ما ...
پشت ابر خودبينيهاي ما، امام زمان عليه السلام است. (دکتر سنگري)
هر روز که ميگذرد يک روز به ظهور امام زمان عليه السلام نزديک ميشويم. به خود امام زمان عليه السلام چطور؟
خدايا ! آنچنان زمينگيرم نکن که هنگام ظهور مولا توان برخاستن نداشته باشم!
گلهاي انتظار ما به ميوه نشسته است، براي چيدن ميوهها كي ميآيي؟
ديدنت را بهانه بسيار داريم؛ اما بها، نه!
قلمی خواهم ساخت، از نِی باغ بهشت،
جوهر از شیشهی ذات،
کاغذ از صفحهی دل،
نور از شمع حیات،
تا نویسم همه جا،
نام زیبای «اباصالح» را
هر کتیبه روی دیوار، گریههای شیعهی زار، نالههای قلب خونبار؛ همه گویند کجایی؟ نکند دیر بیایی!
نالهی مرغ شباهنگ، ماه و خورشید، هماهنگ، تِک تِک ساعت و آونگ؛ همه گویند کجایی؟ نکند دیر بیایی!
امام صادق عليه السلام:
هر كه اهنگ ياري مهدي عليه السلام را در دل داشته باشد از بندهنوازي خداوند بي بهره نخواهد بود.
يا صاحب الزمان! ما بر آن عهد كه بوديم بر آنيم هنوز.